به گزارش سلامت نیوز به نقل از مردم سالاری ؛ داستان به یکی از خانههای سالمندان شهر تهران بازمیگردد . جایی که گاهی نامش به افتخار بر سر زبان مسئولان شهری به عنوان سند افتخارشان میچرخد و خانه سالمندانی به ظاهر شیک و مدرن ( ازبیرون ) در یک آپارتمان کوچک بدون هیچ حیاط و باغ و تفریحگاه و استراحتگاهی بنا شده تا تبدیل به فراموشخانهای شود برای همه؛ اعم از خانواده سالمندان و خود آنان و از همه مهم تر مسئولانی که وظیفه سرکشی و کنترل این خانهها را بر عهده دارند.
به خانه نزدیک شده و با نشان دادن کارت خبرنگاری میخواهم وارد خانه شوم که میگویند اجازه ورود به خانه به خبرنگاران بدون وقت قبلی! داده نمیشود . من که از این موضوع بسیار تعجب کرده بودم خواهان صحبت با مدیر موسسه شدم که گفتند این امکان هم بدون وقت قبلی وجود ندارد ... از ما اصرار و از آنان انکار. دست آخر گفتم خیلی خب پس برایم وقت ملاقات بگذارید که عنوان شد اصلا حضور خبرنگار به موسسه ممنوع است و شما به شرط این که عکس سردر آسایشگاه را در ابعادی که مدیر موسسه دستور میدهد چاپ کنید (منظورشان تبلیغ رایگان آسایشگاهشان ازطریق یک خبرنگار بود ) میتوانید در محلی غیر از آسایشگاه با مدیر این موسسه مصاحبه کنید اما ورود به این محل اکیدا ممنوع است. این را شخصی که لابلای در ایستاده بود، گفت و در را بسته و به داخل رفت. دیگر کاملا عصبانی شده بودم ... فریاد زدم مگر این داخل چه خبر است که کسی نباید بداند؟ اما هیچ سودی نداشت چون در بسته شده بود و کسی صدای مرا نمیشنید. چند دختر جوان که از ابتدا بیرون در مشغول سر و صدا بوده و خود را پرستاران سابق این موسسه نامیده بودند به طرف من آمده و مشغول صحبت شدند. پرستار اولی که مریم نام داشت در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود درباره چند و چون این خانه گفت: افراد برای نگهداری شدن دراین خانه باید ماهیانه بین 700 هزار تومان تا یک میلیون تومان پرداخت کنند اما دریغ از یک لحظه آرامش و آسایش در این خانه برای بیماران و سالمندان. وی با بیان این که هیچ نظارتی بر خانههای سالمندان وجود ندارد و در واقع هریک از آنان مملکت خود مختار خود را دارند، گفت: متاسفانه خانوادههای افراد حاضر در این جا نمیدانند که چه برسر آنها میآید. درچند سالی که من در این محل کار کردم نه هیچ بازرسی از بهزیستی به این جا سر زده و نه هیچ نماینده ای از اداره بهداشت و نه هیچ کس دیگر . دراین جا بیماران را کتک میزنند و با آنان بر سر هر موضوعی دعوا میکنند. از آن بدتر این که خوراکیهایی را که ملاقات کنندهها برای اهالی این خانه میآورند نیز بلافاصله پس از اتمام ساعات ملاقات باید جمع آوری و تحویل دفتر مدیریت داده شود و ما و بیماران دیگر هرگز خبری از آن همه خوراکیهای جور واجور و لباسهای نو و زیبایی که به فرض برای روز مادر یا پدر برای این افراد هدیه میآورند نمیشود. همه به دفتر مدیریت رفته و پس از آن را خدا میداند که چه میشود... در حین صحبت، دختر دوم که نامش لاله بود گفت: این حرفها چیه، شما فکر میکنید چرا اجازه ورود به شما داده نمیشود، دلم میخواهد یک بازرس به این جا بیاد و ببیند که بیمارانی که کنترل ادرار و مدفوع ندارند از صبح تا شب در کثافت خود باید بمانند و برای این که مصرف پوشکی که پولش را خانوادهها داده اند بالا نرود هیچ کس حق ندارد این افراد را تمیز کند و بوی بد همیشه در کل این خانه وجوددارد.
لاله افزود: چند روز پیش بود که یک بار وسط روز یکی از خانوادههای بستری شدگان در این جا به شکل سر زده خواست وارد شود اما چون ظاهر این جا را هنوز درست نکرده و از روز قبلش بیماران در کثیفی خود مانده بودند به او اجازه ورود داده نشد و گفتند فقط ساعت 5 تا 7 عصر میتوانی بیایی اما این خانم سر و صدا کرد که مگه بیمارستانه ... من دارم کلی پول میدم و این جا قراره هتل باشه نه بیمارستان و با سر و صدا و داد و بیداد به زور وارد این خانه سالمندان شد و طبیعی است که از چیزی که دید حالش بد شد و شروع به دعوا با مدیر این خانه کرد و گفت من از شما شکایت میکنم، در این جا را پلمپ میکنم و از این حرفها ... اما در کمال تعجب خانم مدیر تنها به او خندید و گفت هرکاری میخوای بکنی بکن. هیچ بازرسی حق اومدن توی خانه سالمندان من را نداره ... هیچ کس هم هیچ وقت در این جا رو نمیبنده. بعد هم در حالی که به اتاقش میرفت به خدمتکارها دستور داد که بیمار او را با همان لباسی که تنش است به کنار کوچه بگذارند تا این خانم بفهمد با که طرف است . آن خانم هم بیمارش را برد.
مریم صحبتهای لاله را این گونه ادامه داد: بعد از رفتن آن خانم و مادر پیرش من به مسئول آسایشگاه گفتم حالا اگر واقعا شکایت کنه چی ؟ اما در کمال تعجب این خانم مدیر گفت : وقتی با مشتری طوری حرف بزنی که فکر کنه از پارتیهای رده بالا برخورداری، هیچ وقت جرات شکایت به خودش نمیدهد و البته حق هم با او بود چون نه از بازرس خبری شد و نه از ماموران بهزیستی و نه از هیچ کس دیگر!
مریم و لاله حرف میزدند و من درحالی که ضبط خبرنگاری دردست داشتم با تعجب تنها به آنان نگاه کرده و تنها از خود میپرسیدم چگونه ممکن است؟ پس وظیفه اداره بهزیستی در این موارد چیست؟ اداره بهداشت کجاست؟ رشته افکارم را دختر سومی که خودش را نسرین معرفی کرده بود پاره کرد و گفت: این حرفها مهم نیست، مریم دیشب را تعریف کن ... این را که گفت بغض مریم ترکید و گفت: الهی بمیرم ... الهی بمیرم ... وهایهای گریه کرد... نسرین، صحبت را ادامه داد: چهار روز پیش پیرمردی را خانواده اش از بیمارستان به این خانه آوردند که به دلیل شکستگی لگن به تازگی مورد جراحی قرار گرفته و هنوز بخیه داشت. پیرمرد بیچاره تنها و تنها مشکلش این بود که باید از زخمهایش نگهداری شده و به طور مرتب با بتادین شستشو و ضدعفونی میشد.
این صحنه هرگز از ذهنم بیرون نمیرود که به دخترش گفتم پدرتان را در آسایشگاه نگذارید، ممکن است از دنیا برود. اما او به من پرخاش کرد و گفت به شما مربوط نیست. اما من میدانستم وضعیت بهداشتی این جا چگونه است ... شب آن روز پیرمرد رابه همراه خدمتکاران، مجبور به حمام رفتن کردند و خدمتکاران بیسواد هم از همه جا بیخبر در حالی که پیرمرد زار میزد از درد به خودش میپیچید زخمهای او را با آب و صابون شستشو دادند و سپس دوش را بر روی زخمهایش گرفتند. صدای فریادهای پیرمرد هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیرود.
فردای آن روز زخمها چرک کرده و عفونی شدند و درحالی که ما دائما با پزشک و مدیر آسایشگاه درباره او صحبت میکردیم آنها به راحتی میگفتند به شما مربوط نیست. من تنها راه خودم را دعا کردن برای این میدانستم که دعا کنم شاید بازرس بهزیستی یا اداره بهداشت یا هرکس دیگری به آن جا بیاید که نیامد و پس از چهار روز در حالی که عفونت وارد خونش شده بود دیشب پیرمرد به حال اغما فرو رفت . من که دیگر تعادل اعصاب و روانم را از دست داده و پا به پای آن سه دختر اشک میریختم گفتم : آیا بالاخره بازرس آمد؟ سرانجام پیرمرد چه شد؟
این بار لاله پاسخ داد که نه، هرگز هیچ کس نیامد. دیشب وقتی حال پیرمرد وخیم شد من از پزشک آنجا خواستم که اورژانس را خبر کند تا در صورت لزوم او را احیا کنند. لاله در این جا آهی دلخراش کشید و ادامه داد : آخه خانم، پدر من هم پارسال براثر تصادف از دنیا رفت و من فکر میکردم او هم مثل پدر من است، آخه خیلی به پدرم شباهت داشت ...
مریم ادامه صحبتها را در دست گرفت و گفت : پزشک و مدیر آسایشگاه که نسبت خانوادگی نیز با هم دارند در برابر خواهش ما که به اورژانس زنگ بزنیم، نپذیرفته و خواستند ما را از اتاق بیرون کنند اما من هم مثل لاله، فکرمیکردم این پدر لاله است که روبه مرگ است و کسی کاری برایش انجام نمیدهد و با شیون و زاری خواستیم به او رسیدگی شود اما پیرمرد درهمان حین ضجههای ما درحالی که لاله دستش را گرفته بود تنها به دلیل وارد شدن عفونت به خونش، نفس آخر را کشید و از دنیا رفت ... پس از فوت او، لاله فریاد زد که همه چیز را به پلیس و اداره بهداشت میگوید اما مدیر آسایشگاه که ما را شاهد جنایت خود میدید بلافاصله با داد و فریاد به ما گفت که همه حق و حقوق ما را میدهد به شرط آن که دیگر به آن جا پا نگذاریم . اما ما قبول نکرده و امروز به این جا آمدیم اما او ما را تهدید کرد که به ما تهمت دزدی میزند و پزشک (برادرزاده اش) و حسابدار ( برادرش) نیز به شهادت میگیرد که ما دزدی کرده ایم تا به این وسیله ما را مجبور به سکوت کند ... این سه دختر اشک میریختند و میگفتند شما بگویید ما چه کنیم؟ اکنون دیگر نه کاری داریم که بتوانیم با آن زندگی خود و خانوادهمان را بچرخانیم و نه این خاطره وحشتناک هرگز از ذهنم پاک میشود. لاله گفت: خانم تو رو خدا ... شما که خبرنگارید حرفهای ما را بنویسید تا دیگر مردم عزیزانشان را به این خانهها نیاورده و پول هنگفت خود را در کشته شدن خانوادههاشان هدر ندهند . او زار زار میگریست و من تنها به وظیفه قانونیای فکر میکردم که به عهده سازمانهای گوناگون نهاده شده و به راحتی از زیر آن شانه خالی میکنند ... به سخنان وزیر بهداشت، مدیر اداره بهزیستی و ... فکر میکنم که تا چه حد شعار میدهند و تا چه اندازه بیتوجهند به این ناکجاآبادی که نامش را خانه ... خانهای برای سالمندان گذاشتهاند .
نظر شما